فیک وسپریا 1
ژانر : مافیایی __عاشقانه __پیچیده
شخصیت ها : یوری / تهیونگ / مامان و بابای یوری / مامان و بابای تهیونگ / جین داداش تهیونگ / لیا ( دوست یوری)
______________________________
یوری همیشه بلد بود چطور خودش رو پنهان کنه .
نه فقط از دیگران .
بلکه از خودش .تظاهر به بی اهمیتی . بی احساسی و یه سکوتی که انگار از جنس سنگ بود.
هال نیمه تاریک بود و نور زرد چراغ ایستاده ی گوشه هال . سایه ها رو روی دیوار می رقصوند .یوری روی مبل دراز کشیده بود و ساعد دست ش رو روی پیشونی ش انداخته بود و نگاهش به نقطه ای نامعلوم روی سقف خیره مونده بود .
صدای ساعت دیواری هر ثانیه رو با ظربه ای سنگین اعالم می کرد . اما انگار زمان برای دختر ایستاده بود . در سکوتی که حتی نفس کشیدن هم توش سنگین بود.
فکرش شروع کرد به زمزمه .
چرا هیچوقت خودمو نشون نمی دم ؟ چرا حتی واسه خودمم یه معما شد م؟
زندگی براش یه بازی سردرگم بود .
شغلش اون هویت پنهانی . باعث شده بود همه چی رو فراموش کنه یا حداقل تلاش کنه که فراموش کنه .ولی نشد . برای همین یه روز با خودش گفت شاید اگه یه دوست پسر داشته باشه همه چی بهتر میشه .و حالا ؟اون هم برای یوری بار اضافه شده بود و فقط کارش رو سخت تر کرده بود .
آهی کشید .
طولاني .
سنگین و بی صدا .
مامانش با همون مهربونی همیشگی اومد بالا سرش .
«بلند شو دخترم کمتر با خودت فکر کن»
یوری بدون حرف بلند شد . فقط به خاطر اینکه مامانش ناراحت نشه .
ولی دوباره برگشت توی اتاقش و خوابش میومد .توی تخت دراز کشید . ولی گوشی اش زنگ خورد .
یه تماس .
یه معامله و چند میلیون دلار وارد حسابش شد .
اما این فقط یه چیز کوچیک بود .
چون یوری همون مافیای بزرگ بود . بزرگترین مافیای جهان .(با اسم مستعار(الوندر ) اسطوخودوس)) یه هویت بی جنسیت . بی چهره و بی رد .
حتی مامان و باباش هم نمی دونستن . چون ظاهرش یه دانشجوی پزشکی بود .
فوق تخصص .
دانشگاه .
کلاس .
جزوه........
یه زندگی دوم و یه نقاب .
توی فکر خودش غرق شده بود که در اتاق زده شد .
« دخترم اونجایی ؟»
+ آره مامان بیا تو .
مامانش با لبخند نشست کنارش .
«امشب دعوتیم خونه ی عموت»
+ اوه جدی ؟ ..........
«آره تازه تهیونگم بعد از این همه مدت از آمریکا برگشته . زن عموت هم زنگ زد گفت بیاین»
+ میگم مامان میشه من نیام؟
«وا دخترم نه که نمی شه دیوونه شدی ؟ زشته بریم اونجا بگیم چرا یوری نیومده»
+ باشه ......هروقت خواستین برین ، بگید آماده شم .
مامانش سرش رو بوسید و از اتاق رفت بیرون.
یوری موند .
با ذهنی که پر بود از حرف هایی که درباره ی تهیونگ شنیده بود .
از دوستاش و از شایعه ها .
درسته نمی خوام برم چون شنیدم که هول و عوضیه . با دخترا لاس میزنه ، رامشون می کنه . می بره خونش و........
یوری دلش نمی خواست حتی یه لحظه باهاش چشم تو چشم بشه . اون خطرناک بود. یه چیزی تو نگاهش بود که آدم رو می لرزوند .
اگه یه روز بخواد یهم آسیب بزنه خودش رو می برم زیرزمین عمارت و با شلاق اون . قدر میزنمش تا بفهمه با کی طرفه
ولی فعلا باید نقش بازی می کرد . یه دختر معمولی .یه دانشجوی پزشکی .نه یه مافیا.
امشب باید می رفت .
و این شروع یه شب لعنتی بود ...........
شخصیت ها : یوری / تهیونگ / مامان و بابای یوری / مامان و بابای تهیونگ / جین داداش تهیونگ / لیا ( دوست یوری)
______________________________
یوری همیشه بلد بود چطور خودش رو پنهان کنه .
نه فقط از دیگران .
بلکه از خودش .تظاهر به بی اهمیتی . بی احساسی و یه سکوتی که انگار از جنس سنگ بود.
هال نیمه تاریک بود و نور زرد چراغ ایستاده ی گوشه هال . سایه ها رو روی دیوار می رقصوند .یوری روی مبل دراز کشیده بود و ساعد دست ش رو روی پیشونی ش انداخته بود و نگاهش به نقطه ای نامعلوم روی سقف خیره مونده بود .
صدای ساعت دیواری هر ثانیه رو با ظربه ای سنگین اعالم می کرد . اما انگار زمان برای دختر ایستاده بود . در سکوتی که حتی نفس کشیدن هم توش سنگین بود.
فکرش شروع کرد به زمزمه .
چرا هیچوقت خودمو نشون نمی دم ؟ چرا حتی واسه خودمم یه معما شد م؟
زندگی براش یه بازی سردرگم بود .
شغلش اون هویت پنهانی . باعث شده بود همه چی رو فراموش کنه یا حداقل تلاش کنه که فراموش کنه .ولی نشد . برای همین یه روز با خودش گفت شاید اگه یه دوست پسر داشته باشه همه چی بهتر میشه .و حالا ؟اون هم برای یوری بار اضافه شده بود و فقط کارش رو سخت تر کرده بود .
آهی کشید .
طولاني .
سنگین و بی صدا .
مامانش با همون مهربونی همیشگی اومد بالا سرش .
«بلند شو دخترم کمتر با خودت فکر کن»
یوری بدون حرف بلند شد . فقط به خاطر اینکه مامانش ناراحت نشه .
ولی دوباره برگشت توی اتاقش و خوابش میومد .توی تخت دراز کشید . ولی گوشی اش زنگ خورد .
یه تماس .
یه معامله و چند میلیون دلار وارد حسابش شد .
اما این فقط یه چیز کوچیک بود .
چون یوری همون مافیای بزرگ بود . بزرگترین مافیای جهان .(با اسم مستعار(الوندر ) اسطوخودوس)) یه هویت بی جنسیت . بی چهره و بی رد .
حتی مامان و باباش هم نمی دونستن . چون ظاهرش یه دانشجوی پزشکی بود .
فوق تخصص .
دانشگاه .
کلاس .
جزوه........
یه زندگی دوم و یه نقاب .
توی فکر خودش غرق شده بود که در اتاق زده شد .
« دخترم اونجایی ؟»
+ آره مامان بیا تو .
مامانش با لبخند نشست کنارش .
«امشب دعوتیم خونه ی عموت»
+ اوه جدی ؟ ..........
«آره تازه تهیونگم بعد از این همه مدت از آمریکا برگشته . زن عموت هم زنگ زد گفت بیاین»
+ میگم مامان میشه من نیام؟
«وا دخترم نه که نمی شه دیوونه شدی ؟ زشته بریم اونجا بگیم چرا یوری نیومده»
+ باشه ......هروقت خواستین برین ، بگید آماده شم .
مامانش سرش رو بوسید و از اتاق رفت بیرون.
یوری موند .
با ذهنی که پر بود از حرف هایی که درباره ی تهیونگ شنیده بود .
از دوستاش و از شایعه ها .
درسته نمی خوام برم چون شنیدم که هول و عوضیه . با دخترا لاس میزنه ، رامشون می کنه . می بره خونش و........
یوری دلش نمی خواست حتی یه لحظه باهاش چشم تو چشم بشه . اون خطرناک بود. یه چیزی تو نگاهش بود که آدم رو می لرزوند .
اگه یه روز بخواد یهم آسیب بزنه خودش رو می برم زیرزمین عمارت و با شلاق اون . قدر میزنمش تا بفهمه با کی طرفه
ولی فعلا باید نقش بازی می کرد . یه دختر معمولی .یه دانشجوی پزشکی .نه یه مافیا.
امشب باید می رفت .
و این شروع یه شب لعنتی بود ...........
- ۲.۹k
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط